مروری بر نقش تربیتی شهید سرلشکر حسن آبشناسان در گفتگو با فرزند شهید
آموختن راهکار زندگی از پدر
مروری بر نقش تربیتی شهید سرلشکر حسن آبشناسان در گفتگو با فرزند شهید
درآمد
چه زیبا که دشت عباس و عین خوش، کوهستان های بوکان و جنگل های الواتان، و سرانجام محورهای سیدکان و دیانا در عمق خاک عراق بر تلاش های سرسختانه و خستگی ناپذیر سرلشکر شهید حسن آبشناسان فرمانده قرارگاه حمزه سید الشهداء گواهی می دهند که این فرمانده شجاع لشکر نیروی مخصوص، با علم یقین و اطمینان به نفس گام به گام به سوی یگانه معبود خود شتافت و سرانجام به سوی او عروج کرد. افشین فرزند برومند این شهید بزرگ در بیان خصوصیات روحی و اخلاقی پدر که آن را با هم می خوانیم نقل کرد که پدر روی دفترچه یادداشت خود چنین نوشته بود: «خواب دیدم که روی زمین راه نمی روم... تقریباً پرواز می کنم... اما پرواز اوج ندارد... تقریباً دو سه متری زمین بود... مانعی در جلوی پرشم به وجود آمد که با گفتن یا علی اوج گرفتم و از مانع عبور کردم و به پرواز ادامه دادم...». افشین می گوید که ما به اخلاق بارز و نیکوی پدر پی بردیم و خودمان را شناختیم. پدر همیشه از تاریخ جنگ های صدر اسلام و از فرامین پیامبر اکرم (ص) و حضرت علی (ع) در جنگ ها درس می گرفت.فرزند شهید حسن آبشناسان، یکی از شهدای شاخص دفاع مقدس هستند. بفرمایید از دوران زندگی پدر چه می دانید؟ چند ساله بودید که او به شهادت رسید؟
هشت روز مانده بود که خدمت سربازی ام را به پایان برسانم که پدرم شهید شد. در آن موقع چون عضو تیم ملی ارتش بودم رفته بودم بسکتبال تمرین کنم. حدود 60-70 روز مرخصی طلبکار بودم. چون گروهبان وظیفه نیروی دریایی بودم، در بندرعباس خدمت می کرد. بعد از پایان تمرین بسکتبال افسر نگهبان با یک دستگاه خودروی جیپ به طرفم آمد و یک برگ مرخصی به من داد. برای من خیلی تعجب آور بود که افسر نگهبان ناخواسته به پرسنل ارتش برگ مرخصی تقدیم کند. برگه را باز کردم دیدم سه روز مرخصی در آن نوشته شده. افسر مزبور از چگونگی ارائه مرخصی اظهار بی اطلاعی کرد. گفت این را به من داده اند تا به دست شما بدهم. پرسیدم برای چه سه روز مرخصی؟ من 60 روز مرخصی آخر خدمت طلب دارم. افسر مزبور گفت: به خاطر اینکه از شما راضی هستند به شما سه روز مرخصی تشویقی داده اند. فعلاً از آن استفاده کنید. من هم رفتم بلیط بندرعباس به تهران تهیه کردم و روز نهم مهرماه سال 1364 سوار هواپیما شدم. به یاد دارم قیمت بلیط بندرعباس به تهران آن روز 151 تومان بود. آن موقع جنگ بود و پروازها خیلی تأخیر داشت.تا آن لحظه خبر نداشتید که پدرتان یک روز قبل شهید شده است.
خیر خبر نداشتم... نمی دانستم... افسران پایگاه نیروی دریایی بندرعباس چیزی به من نگفتند. در فرودگاه بندرعباس پرواز حدود هفت ساعت تأخیر داشت. روی صندلی داخل هواپیما که نشستم فکرم مشغول بود که چرا به من مرخصی داده اند. میهماندار که به سایر مسافران روزنامه می داد، یک روزنامه اطلاعات هم به من داد که سرگرم مطالعه آن شدم. صفحه دوم را که باز کردم دیدم نوشته: «سرتیپ حسن آبشناسان و همراهانش به شهادت رسیدند و در ارومیه تشییع شدند».این شماره روزنامه یک روز قبل بود که در آن خبر شهادت آبشناسان درج شده بود. وقتی آن را خواندم متوجه شدم پدرم سرانجام به آرزوی خود رسیده است. از آنجا به این فکر افتادم که خب حالا باید چه کار کنم؟ اگر رفتم منزل چه برخوردی داشته باشم؟ از همان داخل هواپیما تصمیم گرفتم هیچ ضعفی از خود نشان ندهم. تو این فکر بودم که برادر و خواهر کوچکترم الآن در چه حالی هستند؟ می دانستم مادرم خیلی عاشق پدرم است و همیشه چشم به راه او بوده است. به محض رسیدن به تهران با تاکسی رفتم خانه و آشنایان به من گفتند: آقا نمیدونی صبح اینجا چه خبر بود؟
گفتم: چه خبر بود؟
گفتند: تمام کلاه سبزها برای شرکت در تشییع جنازه اینجا بودند.
رسیدم خانه دیدم بله در کوچه مان انبوهی از سربازان و افسران ایستاده اند.
بیدرنگ به سراغ مادرم رفتم و به او تسلیت گفتم.
مادرم که مرا دید گفت: خوب شد امروز رسیدی! مراسم تشییع را به تعویق انداخته ایم تا شما هم در تشییع و خاکسپاری جنازه پدرتان باشید.
همان روز در مراسم باشکوهی جنازه پدر را خاکسپاری کردیم.
منزل تان آن روز همچنان در امامزاده یحیی بود؟
خانه پدری مان آن موقع در سیدخندان بود. از سال 1357 که از شیراز به تهران منتقل شدیم در آنجا سکونت داشتیم.مادرتان در برابر شهادت پدر چه واکنشی نشان دادند؟
در مورد مادرم... باید بگویم که روابط مادر و پدرم خیلی صمیمانه بود. پدرم به مادر خیلی اعتقاد و اطمینان داشت. زندگی داخل خانواده و تربیت فرزندان را واقعاً به او سپرده بود. معمولاً یک نظامی خیلی کم در خانه است. حال چه در جنگ چه در غیر جنگ. پدرم بیشتر در مأموریت بود. خواب هایی که مادرم در مورد سرنوشت خود و جنگ می دید، او را خیلی حساس کرده بود. خیلی با تأمل در مورد آنها فکر می کرد. کارهای خانه را با صبر و حوصله و گاهی با بی تابی اداره می کرد. فکر می کرد رؤیاهایی را که در خواب می بیند واقعیت دارند، و بر سرنوشت زندگی او مؤثر هستند.در آن لحظه در هواپیما که خبر شهادت آبشناسان را در روزنامه خواندید، چه واکنشی نشان دادید؟ کلاً با توجه به حضور چندساله پدرتان در جبهه انتظار شهادت او را داشتید؟
چون رفتار پدرم را در مراحل مختلف زندگی دیده بودم، عقیده داشتم که اصلاً آدمی نبود که خویشتن را به زندگی و دنیا سپرده باشد. همیشه در حال جنگ با نفس و زندگی بود. به یاد دارم موقعی که فرمانده کمیته تکاور شیراز بود شبی در باشگاه افسران آنجا برنامه هنری برگزار کردند. خب آن موقع در زمان طاغوت خواننده های مختلف می آوردند تا به اصطلاح خودشان برنامه هنری اجرا کنند. آنجا مشروب و خیلی چیزها سرو می شد. در آن شامگاه من و پدرم نزدیک استخر باشگاه ایستاده بودیم که دو نفر از دوستان او به ما نزدیک شدند و به پدرم گفتند حسن شما اطلاع دارید که پزشک ها گفته اند اگر مشروب بخورید رگ قلب تان باز می شود و قلب تان بهتر کار می کند.پدرم در پاسخ به آنها گفت که ورزش رگ قلب را بهتر باز می کند. من بیش از اندازه مشروب ورزش می کنم تا رگ قلبم باز شود. یعنی در آن شرایط قبل از انقلاب هم به عقاید خود پایبند بود. همیشه این جمله ورد زبانش بود: «از 30 سال پیش تاکنون وزن مسن بین 70 تا 72 کیلوگرم مانده و تکان نخورده است. از سن جوانی خودم را نگه داشتم. هیچ روزی نشده که نماز نخوانم و ورزش نکرده باشم چه در حال مرخصی باشم و چه زیر برف باشم. هرجا باشم کار خودم را انجام می دهم».
لذا در داخل هواپیما با توجه به شناختی که از روحیات و آمادگی پدرم داشتم، واقعاً فکر نمی کردم که کسی بتواند او را شهید کند. در جبهه هم همیشه بدون درجه حرکت می کرد. اگر فرمانده بود، در عملیات بود. می گفت کسی قرار نیست بتواند ما را اسیر کند یا ما را شناسایی کند. اگر هم یک موقع گیر بیفتیم یا توی یک موقعیتی قرار بگیریم دشمن نباید بداند که درجه ام چیست و بخواهند روی من فشار خاصی بگذارند.
در اوایل جنگ، وقتی به جبهه جنوب برای اجرای عملیات نامنظم اعزام شد، چند گروه بسیجی و چند نفر سپاهی و یکی دو نفر نیروی مخصوص در اختیار او قرار دادند. بیشتر نیروهای او بسیجی بودند. آنجا ابتدا آموزش این نیروها شروع می کند. بعد خود نیروهای مخصوص نمی دانستند این کیست. همرزمان بسیجی که همراه پدرم در آن جبهه بودند، تعریف می کنند که اغلب این نیروها چنین می گفتند: «این آقا از آن استوارهای پیر و سخت گیر است. ما را خیلی اذیت می کند...».
مدتی هم رفته بود فرماندهان سپاه را با شیوه های جنگ های نامنظم آموزش دهد. آقای محسن رضایی فرمانده وقت سپاه از شهید صیاد شیرازی خواسته بود که آبشناسان را برای آموزش فرماندهان سپاه معرفی کند. بعد از شهادت پدرم، روزی به بهشت زهرا (س) رفتم. آنجا چند نفر را دیدیم که کنار قبر پدرم نشسته اند و گریه می کنند. پدربزرگم رفت جلو و از آنها پرسید آقایان شما کی هستید؟ جریان چیست؟ آنها گفتند ما از فرماندهان سپاه هستیم. آمده ایم برای روح شهید آبشناسان فاتحه بخوانیم. با لباس ساده ای که به تن داشت به ما آموزش نظامی می داد. با یک کیف ساده و یک کلاه پشمی به مرکز آموزش سپاه می آمد و همه از او استقبال می کردند. به یکدیگر می گفتیم اطلاعات خوبی در مسایل جنگ چریکی دارد. ولی چرا اینقدر سختگیری می کند. این پیرمرد با محاسن سفیدی که دارد کیست که برای ما فرستاده اند. البته محاسن پدر در جنگ خیلی سفید شده بود. با تمام وجود دردهای زیادی را تحمل می کرد.
فرماندهان سپاه افزودند: «وقتی دوره آموزشی ما تمام شد، جلسه ای معارفه برگزار گردید. در آن جلسه ناگهان دیدیم یک نفر با کلاه قرمز و لباس آبی پلنگی که روی سینه اش هم نشان های مختلف آموزشهای چتربازی و جنگ های کوهستانی و رنجر آویخته شده بود وارد جلسه شد. وقتی دقت کردیم، دیدیم این همان آقایی است که به ما آموزش نظامی می داد. احساس شرمندگی کردیم».
در مرکز آموزش سپاه روزی شهید آبشناسان رفته بود داخل انبار و یک سری نقشه های جغرافیایی پیدا کرده بود. نقشه های را کشیده بود بیرون و با اعتراض گفته بود چرا باید این نقشه ها خاک بخورد؟ نقشه ها را تمییز کرد و روی در و دیوارها آویخت. گفت حیف است این نقشه ها از بین برود. و برای آنها پول هزینه شده و تکثیرشان هم امکان پذیر نیست. باید از اینها محافظت کنید.
در مورد جبهه رفتن و شرایط جنگ، لازم می دانم به این نکته اشاره کنم که پدرم با انگیزه خاص و روحیه خیلی بالایی به جبهه می رفت. هیچ کسی مانع رفتن او نمی شد. به طور مثال دایی من که کوچکترین فرزند خانواده بود در همان اوایل جنگ می خواست سربازی برود. آن موقع همه بستگان چه پدربزرگم، چه مادرم همه می دانستند که حسن آبشناسان کاری برای کسی نمی کند. ولی در خصوص این موضوع، پدرم دایی ام را صدا کرد و به او گفت: «در تاریخ معاصر کشورمان در مرحله بی نظیری زندگی می کنیم که هرگز تکرار نمی شود. این خلوص و عشق به شهادت که در دل جوانان وطن شعله کشیده و در جبهه ها شاهد آن هستیم، شاید وطن ما در هیچ دوره ای آن را احساس نکرده باشد. جوانان باید این دوران را به خوبی درک نمایند و با آن زندگی کنند. خیلی خوب است که خودتان را به نظام وظیفه معرفی می کنید. پس از اعزام سعی کنید پیشاپیش و همراه سربازان در خطوط مقدم جبهه حرکت کنید».
پدر موقعی که من هم تصمیم گرفتم دوران خدمت سربازی را آغاز کنم، همین توصیه ها را یادآور شد. او چنین گفت: «برو سربازی و سخت ترین کارها را قبول کن». نظر به اینکه خدمت در نیروی دریایی را انتخاب کردم به من گفت: «برو آنجا... در جزایر خلیج فارس هم جنگ جریان دارد. در تیپ های تفنگداران و تشکیلات رادار خدمت کن... ولی سعی کن جایی باشی که رزمی باشد... جبهه باشد تا واقعاً استفاده کنی».
منظورتان از پیوستن به ارتش چه بود؟ آیا می خواستید راه پدر را ادامه دهید؟
اصولاً موظف بودم دوره خدمت زیر پرچم را بگذرانم. به یاد دارم در سال 1361 که دیپلم گرفتم، باید دانشگاه امتحان می دادم. اتفاقاً آن روز پدرم تهران بود و مرا سوار ماشین شخصی خود کرد تا به حوزه امتحانی ام در دانشگاه شهید بهشتی برساند. رساندن من یک بهانه بود. چون در واقع هیچ وقت با ما این طوری برخورد نمی کرد. کارمان را به خودمان واگذار می کرد. ولی در مسیر دانشگاه از من پرسید: «خب اگر امروز امتحان دادید بعد چه کار می خواهید بکنید؟». به او گفتم: اگر قبول شدم در دانشگاه ثبت نام می کنم.دوباره پرسید: «اگر قبول نشدید چه؟».
گفتم: باز هم امتحان می دهم تا قبول شوم.
گفت: «اگر قبول نشدی از آن پس نمی توانی امتحان بدهی. باید سربازی بری. اگر در چند ماه آینده جواب امتحان ها اومد و مشخص شد که قبول نشده ای، باید در تابستان خود را به حوزه نظام وظیفه معرفی کنی. با شما شوخی ندارم. مادرت هم موافق است. برو سربازی و از این فرصت استفاده کن. سربازی محل ساختن آدم هاست... توی سربازی، خودت را بساز».
با این توصیه پدر، خودم را به نظام وظیفه در پل چوبی معرفی کردم. پس از اعزام که نیروهای جدید را تقسیم کردند، از سهمیه نیروی دریایی در منجیل شدم. آن روز اتفاقاً پدرم و یک شخص بسیجی به نام آقای حسن خرمی که همیشه همراه پدرم در جبهه بود، در منزل حضور داشتند. آنها اول خیابان شریعتی، نزدیک پل چوبی مرا در خیابان دیدند و سوار پاترول زرد رنگ خودشان کردند. در مسیر راه آقای خرمی اظهار داشت که او هم در نیروی دریایی خدمت کرده و آنجا جای خوبی است. رسیدم منزل، مادرم هم جلو آمد و از من پرسید در چه نیرویی قرار شد خدمت کنید؟ به او گفتم در نیروی دریایی.
آنگاه پدرم به مادرم گفت: «دیدی خانوم وقتی به خدا توکل می کنی اینجوری می شه! این طور نیست که نیروی دریایی جنگ نداره! ولی اگه افتاده بود نیروی زمینی برای من هم درد سر می شد. چون اسم من آنجا معروفه ممکنه همه فکر کنند من افشین را به نیروی زمینی برده ام. بعد همه توقع دارند کاری برای آنها بکنم. از این بابت خیالم راحت شد».
همان روز پدر به من سفارش کرد که هیچ جا و به هیچ عنوان اظهار نکنم که پدرم یک سرهنگ ارتش است. پدر به من گفت: «فراموش کن که پدرت یک افسر نیرو مخصوص است. تو هم مثل بقه جوانان هستی! مثل بقیه کار کن. بعد هم سعی کن بدترین پاس های نگهبانی را قبول کنی. اگر پاس نگهبانی به تو دادن. پاس دو را بگیر که خواب نداره... علافی نداره... گرفتاری داره... تفنگ ژ-3 را بگذار روی کولت و کلاغ پر برو... پا مرغی برو... همان طور که حواست به همه جا هست ورزش هم بکن... یک قرآن کوچک تهیه کن و در اوقات فراغت قرآن بخوان... این جوری می تونی خودت رو بسازی برای آینده».
در مورد رفتار فرزندان در منزل، مطالعه و تحصیل دانش، پدر چه توصیه هایی به شما می کرد؟
در حقیقت پدر هر موقع به خانه می آمد بیشتر اوقات فراغت را به مطالعه می گذراند. تا نیمه های شب پای میز تحریر می نشست و مطالعه می کرد. آنگونه که دوستان تعریف کرده اند، در جبهه هم واقعاً همینطور بود. موقعی که فرماندهی قرارگاه حمزه را به عهده داشت، شب ها مشغول مطالعه بود. آن قطعه عکسی که آقای خرمی از پدرم در قرارگاه حمزه سید الشهداء (ع) در حین مطالعه نهج البلاغه گرفته، نشان می دهد که پدرم اغلب شب ها سرگرم مطالعه و تحقیق در علوم و معارف اسلامی بوده است. همیشه یک سیب قرمز روی میز کارش قرار می داد تا بوی اتاق را معطر کند. در این حال و هوا مطالعه می کرد.به من و برادرم امین می گفت: «فرصت شما خیلی کم است. در زندگی اینقدر فرصت کم است که باید همه وقت تان را به مطالعه بگذرانید. باید دانش یاد بگیرید تا پیشرفت کنید. مطالعه خالی هم مفید نیست». این دیدگاه ها را با وسایل مختلف مثل پیام و دستنویس به ما منتقل می کرد. مثلاً توصیه می کرد: «شما نباید اجازه دهید آن مقدار مطالعه ای که داشته اید در ذهنتان خاک بخورد. باید آموزه های خودتان را عملی کنید. وقتی عملی می کنید یعنی به زندگی تان تکامل می بخشید. داستان سرایی های نویسندگانی را که می خوانید. تاریخ و ادبیات شان را که می خوانید. توصیه های آن نویسندگان را که می خوانید. در حقیقت همه این نصیحت ها، دستاوردهای مطالعات شان بوده است».
در مورد چگونگی رفتارتان در زندگی از پدر چه آموختید؟
روزی با همدیگر در خیابان راه می رفتیم. هنگام راه رفتن به من گفت: «می بینم سرتو یک کم می اندازی پایین و راه میری؟ مگر قوز داری؟ این جوری راه نرو. جوان باید سینه ستبر باشه. باید سرش همیشه بالا باشه».هنگام خدمت سربازی هم به من می گفت: «همیشه این قاب کلاه و لبه کلاه را بکش پایین روی ابروهات. این باعث می شه که تو همیشه سر بالا نگاه کنی. مجبور می شی سرت را بالا نگه داری و نگاه کنی. این طور راه رفتن خیلی خوبه. این تمرین را اینجوری بکن خیلی سریع آن چیزی که باید بشی می شی».
حتی درباره راه رفتن هم به ما آموزش می داد که چه جوری راه برویم. چه جوری به مردم نگاه کنیم. به من می گفت: «تو خیابون همینطور که راه میروی بستنی و ساندویچ نخر و جلوی مردم بخور. خیلی آدم های گرسنه هستند و تو را نگاه می کنند و دلشان می خواهد. بچه است دلش می خواهد و نداره بگیره. هرجا رفتی و اگه چیزی خواستی بخوری برو توی رستورانی، گوشه ایی این کار را بکن. توی خیابون و میان مردم این کار رو نکن».
همیشه اینگونه توصیه ها را تکرار می کرد. شکی نیست که در رفتارمان در شیوه زندگی مان خیلی مفید و مؤثر بود. ما هنوز هم این عادت را حفظ کرده ایم. به فرزندان خودمان هم یاد داده ایم این طوری باشند.
شهید آبشناسان هنگام حضور در جبهه سه بار زخمی شد. موقعی که به مرخصی می آمد از تیرخوردگی و عملیات رزمی خاطره ای را بازگو نمی کرد؟
پدرم اصلاً اهل تعریف هیچ چیز نبود... نه از خودش... نه از عملیات... نه از کسی... نه از جایی... از هیچ چیزی تعریف نمی کرد. وقتی من هم در خدمت سربازی بودم از پدرم خبر نداشتم که در کدام جبهه حضور دارد و با دشمنان در حال جنگ است.جریان تیر خوردن را هم نگفته بود؟
خیر... چیزی نگفت. در سه جای بدن تیرخوردگی داشت. پشت کتف تیر خورده بود. یک بار هم گرفتار کمین ضد انقلاب شد و دست و دماغ او شکست. هر اتفاقی که بر سر پدرم می آمد ما از طریق آقایان امیر نیکدل و حسن خرمی باخبر می شدیم. پدرم چیزی نمی گفت. هیچ وقت نه از خودش تعریف می کرد و نه از رفتارش. به طور مثال اگر روزی از خودم تعریف می کردم، پدر می گفت: «از خود تعریف کردن، غلط کردن است. هیچ وقت این کار را نکن». جوری تعبیر می کرد که زبان بسته می شد. البته این مسایل خیلی کم پیش می آمد. چون خیلی کم در کنار ما بود.افرادی که بعد از شهادت پدر آمدند و از جبهه و جنگ او تعریف کردند. نقل کرده اند که رفتار او واقعاً عاشقانه بوده است. هر قدمی که برمی داشته برای خدا بوده است. آنها خیلی تحت تأثیر رفتار و کردار آبشناسان قرار گرفته بودند.
به این نکته اشاره کردید که پدر به خانواده توصیه می کرد که همیشه به خودتان متکی باشید. روی پای خودتان بایستید. حال تا چه اندازه به این توصیه ها عمل کردید؟
البته آنطوری بودن، که پدر می خواست و همیشه به آن گوشزد می کرد خیلی سخت است. ولی ما اعضای خانواده آبشناسان او را الگوی خودمان قرار دادیم و تمام تلاش مان را به عمل آوردم تا به توصیه های او عمل کنیم. مادرمان هم یادگار پدرمان است. مادرمان همان توصیه ها را به ما دارد و ما مرتب در خودمان تکرار می کنیم. خیلی خوشحالم که در برابر چشمانم یک الگو دارم. هر موقع که در زندگی کم می آورم از فرمایشات پدر الگو می گیرم. گاهی به خوابم می آید و با او حرف می زنم و به من کمک می کند. یا به خواب مادرم می آید. به خواب خواهرم می آید. به ما کمک می کند. در زندگی ما این طور نیست که پدر رفته باشد. او همیشه حضور دارد. بعد از شهادت پدر احساس کردم این سختگیرهایی که پدر می کرد و این برنامه هایی که برای ما چیده بود واقعاً الان چه قدر به درد زندگی ما می خورد. چه قدر می توانیم برای مادرمان مفید باشیم.منبع مقاله :
ماهنامه فرهنگی تاریخی شاهد یاران، شماره 83
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}